تاریخ نشان داده است که میان شرایط اجتماعی و تکامل اندیشه روشنفکران تاثیر متقابلی حکمفرماست. معمولاً یک روشنفکر حساس و صادق در یک محیط غیرانسانی احساس خفگی میکند و علیه نابرابری و استثمار دست به طغیان میزند. او با نیروی اندیشهاش که از طریق سخن گفتن و نوشتن بیان میشود، علیه سیستم فاسد جامعهاش اعلان «جهاد» میکند. واضح است که این وظیفه چندان ساده به نظر نمیرسد، چرا که متضمن رویارویی شدید میان یک سیستم پرقدرت مادی و یک اندیشه به ظاهر ضعیف است. با همه اینها، صحیفة تاریخ پرصفحة بشریت نمونههای بسیاری را شاهد است که در این رویاروییها، یک اندیشه تنها، هنگامی که قادر به بسیج تودهها گردد، همة سدها و موانع را از سر راه برداشته و بر بزرگترین قدرت مادی نهفته در یک انسان یا یک سیستم نیرومند، فائق می آید. تقریباً همة ملتها دارای یک چنین مردان بانفوذ اندیشمندی درمیان خود بودهاند. ایران با فرهنگ و تمدّن غنی و باشکوه خود، اندیشمندانی به جهان تقدیم کرده است که نه تنها بر ایرانیان، بلکه بر اندیشه بشریت تاثیر عمیقی بجای گذاشتهاند. دکتر علی شریعتی یکی از این روشنفکران چند بعدی است که نامش در کنار بزرگانی چون فرانتس فانون، ژان پل سارتر، ژاک برک، گورویچ، آلبر کامو و لوئی ماسینیون که بر قلمرو اندیشههای جهانیان حاکم بودهاند، ثبت است.
دکتر شریعتی اساساً یک متفکر، یک معلم، یک مبلغ، و یک مبارز بود. او بعنوان محصول پاک و مؤمن عصر و زمان خود، کاشف راه و زندگی جدیدی بود که تنها به ایران محدود نمیشد، و به همین دلیل از دیگر متفکرانی که بر افکار عمومی در ایران تاثیر گذاشتند، متمایز بود. شریعتی در اوضاع اجتماعی ـ سیاسی معاصر خود یک شورشگر، یک اصلاحطلب و یک «مجاهد» بحساب میآمد، اما روحیه مخالفت و سرکشی او از پوچگرایی و نیهیلیسم ناشی نمیشد، بلکه برعکس شناخت آگاهانه مشکلات واقعی ایرانیان و بویژه نسل جوان روح شریعتی را برانگیخت. برتر و بالاتر از هرچیز، او رنج عمیقی از بدبختی و سرنوشت مصیبتبار نوع انسان میکشید. سرمایههای او در این مسیر خوفناک ذهن فعال، دید و برداشت تشخیصگرایانه، و گنجینه آگاهی و شناختی بود که از مکاتب فکری و عملی گوناگون گردآورده بود. شگفتانگیز نیست که شریعتی با برخورداری از ان مواهب و استعدادات، در سه صحنة مذهب، جامعهشناسی و سیاست به منظور ارائه سنتزی میان ارزشهای سنتی و ارزشهای جدید، ظاهر شد، و شرافت انسانی و خیر اجتماعی را سرلوحة اهداف نهائی خود قرار داد.
برای ارزیابی درست شخصیت و ماهیت اندیشههای شریعتی، باید نگاهی به محیط خانوادگی و اجتماعی او که بدون شک در شکلگیری جریان فکری شریعتی جوان نقش برجستهای داشت، بیفکنیم. او اولین نسل دانشمند تبار خود نبود، و تحت تاثیر سنتهای خانوادهاش، بویژه پدرش محمدتقی شریعتی، قرار گرفت. پدربزرگش «آخوند حکیم» و عموی پدرش «عادل نیشابوری» از علماء و دانشمندان بسیار برجسته فقه، فلسفه و ادب بشمار میآمدند. خانودان او تنها یک ملای روضهخوان نبودند، بلکه مبارزان و مجاهدانی فعال بودند که در راه ایمان و وجدان بشری مبارزه کردهاند. پدرش «کانون نشر حقایق اسلامی» مشهد را بنیان نهاد و از مبتکرین و آغازگران جنبش نوین اسلامی بحساب میآید.
علی شریعتی در سوم آذرماه سال 1312 در مزینان، یک روستای سنتی کوچک، کنار کویر، در نزدیکی مشهد دیده به جهان گشود. گرچه پدرش نخستین معلم او بحساب میآمد، اما او در سیستم آموزشی جدید در دبیرستانهای ابنیمین و فردوسی مشهد هم تحصیل نمود، و در این مراحل زبان عربی و فرانسه را نیز آموخت. علی با داشتن گرایش تدریس، به دانشسرای تربیت معلم وارد شد و پس از دوسال مدرک مربیگری گرفت. بدین ترتیب در سن 18 سالگی شغل معلمی را آغاز نمود که تا پایان عمر عاشق این شغل بود. در ادامة تحصیلات آکادمیک، در سال 1337 از دانشگاه مشهد با احراز رتبة ممتاز با مدرک لیسانس ادبیات فارغالتحصیل شد. عطش پایانناپذیر او برای کسب دانش و آگاهی بیشتر هنگامی به اوج خود رسید که توانست با استفاده از بورس تحصیلی، از دانشگاه سوربن پذیرش بگیرد. پنج سال بعدی اقامت او در پاریس شاید سازندهترین و مهمترین دوران گسترش و تعمیق دانش و دیدگاه اجتماعی و فلسفی او بحساب میآمد. مطالعه اندیشههای گوناگون فیلسوفان و نویسندگان جدید و علاوه بر این همکاری شخصیاش با بعضی از آنها باعث شد تا به تفکر بپردازد و اندیشههای جدیدی از خود ابداع کند. در سال 1342، در جامعهشناسی و تاریخ ادیان، یعنی مهمترین موضوعات مورد علاقهاش دکتری گرفت. پس از آن او دانش و آگاهی خود را در راه تحلیل مشکلات سیاسی ـ اجتماعی مردم و کشورش بکار برد و راه حل جدیدی ارائه داد.
علی شریعتی در دوران نوجوانی دردها، غمها، رنجها، بدبختیها و محرومیتهای مستضعفین را احساس کرد و خود نیز آنها را تجربه نمود. محیط اجتماعی دوران نوجوانیاش با بیسوادی، خرافات، فقر، ستم، استبداد، سلطه خارجی و استثمار آمیخته بود. بیتوجهی دولت نسبت به فقر، و ایجاد یک سیستم غیرعادلانه، تاثیر عمیقی بر ذهن اثرپذیر او بجای گذاشت و باعث شد نفرت عمیقی نسبت به این سیستم پیدا کند.
علی شریعتی تا دوران جوانیاش شاهد اوضاع نابسامان دو پادشاه سلسله پهلوی بود که اقداماتشان کشور را به جانب اسارت سوق میداد و مردم ایران را از سنتهای قومی، فرهنگی و ارزشهای خود بیگانه میکرد. تا این زمان، در نظام رسمی ارباب و رعیتی نسلی پرورش یافته بود که به نحو عمیقی مجذوب غرب و برخی از ایدئولوژیهای مسلط آن شده بود. جوانان تحصیلکرده در اثر همین گرایشات تماس خود را با مذهب قطع کرده بودند.در دهة 30، هنگامی که شاه و دولت او در ایران برنامة اصلاحات وسیع را آغاز کردند و عمداً ایرانیان جوان و تحصیلکرده را با پیشنهاد مشاغل جدید و همکاری با سیستم، به غیر مذهبی بودن، تشویق میکردند، دکتر علی شریعتی با دانش و آگاهی عمیقی که از گرایشات و اندیشههای جدید داشت، در جهت مخالف این جریان گام برداشت و اسلام را محور اصلی موضوع تعالیم خود قرار داد. او از همان آغاز دوران معلمیاش، و نیز در زمانی که هنوز نوجوانی بیش نبود، نیروی خود را در راه تبلیغ منطقی، علمی و مترقی اسلام صرف کرد. این جنبه از زندگی او با تحولاتی همراه بود که اولین و نخستین مرحلة آن با دوران دکتر محمّد مصدق همزمان شد که طی آن ایرانیان ناسیونالیست و ضدامپریالیست سر برافراشته و کوشش کردند برتری خود را به اثبات رسانند. علی به همراه پدرش در مشهد، فعالانه در نبرد سیاسی علیه نفوذ و سلطه بیگانه درگیر شد. آنها در کانون نشر حقایق اسلامی، تعالیم قرآنی را تفسیر مینمودند و عمیقاً مورد بحث و بررسی قرار میدادند. علی شریعتی یکی از معلمان کانون بود و سخنرانیها و نوشتههایش توجه شدید تودهها و روشنفکران را جذب کرد.
به دنبال سقوط و خلع دکتر مصدق، شریعتی از پیرامون به مرکز مبارزه وارد شد و به شاخه مشهد نهضت مقاومت ملی به رهبری آیتالله سید محمود طالقانی، مهندس مهدی بازرگان و استاد یدالله سحابی پیوست. علی شریعتی یکی از سخنگویان و فعالان آتشین این نهضتعلیه سلطه و استثمار غرب در ایران بود. فعالیتهای بیدارگرانهاش باعث دستگیری او در سال 1336 و انتقال فوریاش به زندان قزلقلعه در تهران به مدت هشت ماه شد.
پس از قبول شدن در بورس تحصیلی، علی شریعتی برای مدتی دست از فعالیتهای سیاسی کشید و برای ادامه تحصیلات عالیه به فرانسه رفت. او از این دوران برای مطالعه جدی و نیز فعالیت علنی سیاسی در راه احقاق حقوق بشر و آزادی دموکراتیک در ایران، بهرهبرداری خوبی کرد. وی اندکی پس از رسیدن به پاریس به گروه فعالان ایرانی نظیر ابراهم یزدی، ابوالحسن بنیصدر، صادق قطبزاده و مصطفی چمران پیوست و در سال 1338 سازمانی بنام «نهضت آزادی ایران» (بخش خارج از کشور) بنیان گذاشته شد. حدود دو سال بعد شریعتی دو جبهه تحت نامهای جبهه ملی ایران در آمریکا و جبهه ملی ایران در اروپا را تأسیس کرد. در جریان کنگرة جبهه ملی در ویسبادن (جمهوری آلمان فدرال) در اوت 1962، شریعتی با توجه به قدرت فکری و قلمیاش، بعنوان سردبیر روزنامه فارسیزبان جدیدالانتشار ایرانی در اروپا یعنی «ایران آزاد» انتخاب شد. اولین شماره این نشریه در 15 نوامبر 1962 منتشر گردید. این نشریه دیدگاههای روشنفکران ایرانی خارج و نیز واقعیتهای مبارزات مردم ایران را منعکس میکرد.
فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین
صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و
از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند .
فرمانروای شهر گفت : شاه شاداب
و آسوده هستند در زمانی که من در مجلس گفتگوی ایشان با بزرگان بودم دیدم
ایشان ریز امور کشور را در اختیار دارند قیمت همه اجناس ، سود بازآریان ،
میزان خمس ، تعداد مسافران سفر حج ، مشهد و کربلا را به خوبی می دانند و از
زندگی خصوصی فرمانروایان شهرهای ایران آگاهند . به این مجموع آگاهی ایشان
را از زندگی خصوصی و درس علما را نیز بیفزایید ، این نشان می دهد کشور هیچ
مشکلی ندارد .
باغ، دوباره طراوت وسرسبزی پیدا کرده بود و از هیاهوی کلاغها خبری نبود.
برگهای سبز، زیر نور گرم خورشید میدرخشیدند و بوتههای گل سرخ هوا را عطرآگین کرده بودند.
در باغ جشنی برپا بود و برو بیایی.
شب تولد حضرت محمد (ص) بود و قائم مقام فراهانی، مهمانهای زیادی را دعوت کرده بود، اما هنوز همهی مهمانها نیامده بودند.
محمدتقی از پنجرهی آشپزخانه چشم به باغ دوخته بود.
پدر صدایش کرد و گفت: «سرم خیلی شلوغ است.
فراش باشی رفته دنبال گوسفند.
میتوانی سینی شربت را ببری؟» محمدتقی سرش را پایین انداخت.
خجالت میکشید.
علی و محمد را کنار پدرشان- قائم مقام- دیده بود.
برادرزادهی او- اسحاق- هم آن جا بود.
بعضی وقتها، سر ظهر که ناهارشان را برده بود، جلوی استاد به او پوزخند زده بودند.
میترسید باز هم به او بخندند و مسخرهاش کنند.
پدر گفت: «مواظب باش نریزی! یواش یواش برو.» دیگر برای جواب رد دادن دیر شده بود.
سنگینی سینی را میان دستهایش حس کرد و راه افتاد.
بوی تند گلاب از سطح کاسههای چینی، زیر بینیاش میپیچید.
سعی کرد به بچهها نگاه نکند.
شربتها را که داد، گوشهای ایستاد تا ظرفها را جمع کند.
قائم مقام متوجهی او نبود، از استاد، وضع درس بچهها را میپرسید.
استاد مکتبخانه گفت که از درسشان راضی است و بچهها با استعداد هستند.
محمدتقی میدانست که استاد تعارف میکند.
میدانست که بچهها آن چنان که استاد میگوید به درسشان وارد نیستند و خوشحال شد وقتی که قائم مقام گفت: «خب، بد نیست امتحانی کنیم.» و دید که استاد رنگ به رنگ شد و شربت توی گلویش گره خورد و به سرفه افتاد.
قائم مقام رو به پسرش کرد و گفت:«بگو ببینم محمد! کاشف الکل که بود؟» محمد سکوت کرد و از گوشهی چشم به علی خیره شد.
علی گفت: «من بگویم؟» - بگو، تو بگو! - معلوم است، ابوعلی سینا.
نگاه تأسف بار قائم مقام چرخید روی برادرزادهاش و همان سئوال را با نگاه از او پرسید.
ادامه مطلب ...هیاهوی کلاغها سکوت باغ را میشکست برف به آرامی میبارید و گوشههای برجسته را سفید میکرد.
صدای کلاغها گوش محمدتقی را آزار میداد، صدای استاد را از پشت درهای بسته به سختی میشنید.
صحبت از کشف الکل بود و کاشف آن .....
. روزهای زیادی بود که محمدتقی سینی غذا بر سر میگذاشت و فاصلهی آشپزخانه تا مکتبخانه را یک نفس طی میکرد.
غذا را به اتاق میبرد، پشت در مینشست به بهانهی بردن ظرفها، به گفتههای استاد گوش میسپرد.
سوز سردی را که از کوههای اطراف تبریز برمیخاست، تحمل میکرد.
چون قلم و کاغذی برای نوشتن نداشت، شنیدهها را بر کاغذ ذهن مینوشت و در دل تکرار میکرد.
بقیهی روز را هم خود را به بهانهای به پشت پنجره میکشاند و مثل عقابی تیزچنگ، هرچه را که میشنید در هوا شکار میکرد و شب برای آن که آموختههایش را مشق و تمرین کرده باشد، آنها را برای مادرش تعریف میکرد.
در بازیهایش با بچهها، همیشه بر سر نقش شاه و وزیر دعوا بود.
آنقدر چانه میزد تا نقش وزیر را میگرفت.
تنها که بود، سردار سپاه میشد.
شمشیری از چوب سپیدار ساخته بود و در خیال، ارتشی از بوتههای گل سرخ را رهبری میکرد و به قلب سپاه کلاغهای سیاه حمله میکرد.
گوشش به حرفهای استاد بود که مادر صدایش زد: «تقی، آهای تقی!» سرش برگشت طرف صدا.
مادرش لب ایوان بود.
برف روی چارقدش نشسته بود.
به آرامی رفت طرفش و پرسید: «چرا آمدی ننه؟» مادر کلاهی به طرفش دراز کرد و گفت: «از سرما هلاک میشوی پسرم! بیا سرت را بپوشان.» کلاه را گرفت بر سر گذاشت.
گرمای خوبی داشت.
گوشهایش که انگار خشک شده بود، نرم شد، نرم و گرم.
برگشت پشت در.
صحبت از دیوان حافظ بود، ولی درست نمیشنید، هیاهوی کلاغها را برداشت، حالا صدای استاد را بهتر میشنید.
این طوری بهتر بود.
با خود فکر کرد: «مغز بهتر است یا کلاه؟ سری که مغز ندارد، کلاه میخواهد چه کند؟» کلاه را کنار گذاشت و گوشش را به در نزدیکتر کرد.سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را
شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟
گفت : چی ؟
گفتم: صدای آهنگی
دلنشین می آید
مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر
بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که
خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها
در خیابان است .
گفتم صدای دیگر هم هست
صدای آهنگین شما که داشتید
حرف می زدید !
پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های
شما گوش می دادم !
هر سه خندیدیم .
اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون!...