پدر فلسفه اردیسم "ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از
مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر
می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )
شادی
پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه
سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در
سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
آنچه
ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی
تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست .
شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی
را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که
همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می
داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم اینست مرام ما
ایرانیان ...
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم .
پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
-
نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در
هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو
نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از
این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی
جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و
گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم
پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و
گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی
می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !
"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در
مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق. ـ 366ق.) که پس از مرگ همسر به
پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر
مازندران و گیلان ، ری ، همدان و اصفهان حکم می راند .
به او خبر دادند
سواری از سوی محمود غزنوی آمده است .
سلطان محمود در نامه ی خود
نوشته بود : باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده
باشی .
ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه
خواهد شد ؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود
خواهد کرد .
ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به
سرورتان بگویید : در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و
کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم
شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی
زنی شمشیر می کشد به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با
شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که
محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت
محمود غزنوی زنی را کشت .
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که
محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند . به سخن دانای
ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون
خواهند کشید ."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره
مردمدار و نیکخو بود .
روزی از یک ریاضیدان
نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
اگر زن یا مرد
دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1
اگر دارای زیبائی هم
باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10
اگر پول هم داشته
باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم
باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1
رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000
صفر هم به
تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و
این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ،
آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه
داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر
است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم
بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر
من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان
گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه
دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى
جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و
فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان
خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر
کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می
شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را
زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر
آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى
به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج
تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به
مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از
خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز
صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و
چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را
همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!