ایشان
میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه
مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و
برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این
کار را تکرار میکرد».
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی
دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میکنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم
را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم. این شهادت همراه با
تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،این را به عنوان برگ سبزی
از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را
بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان
جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این
مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام.
او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها
هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را
برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید:
«بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که
روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب
را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند
شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا
نگویی جریان چیست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت:
چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س)
را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری
که به درد آوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
با تشکر از آقای مهندس محسن کلانتر هرمزی