نوشته های خاکستری

๑۩۞۩๑ جدیدترینها فقط در این سایت ๑۩۞۩๑

نوشته های خاکستری

๑۩۞۩๑ جدیدترینها فقط در این سایت ๑۩۞۩๑

مغزبهتراست یا کلاه ؟

هیاهوی کلاغها سکوت باغ را میشکست برف به آرامی میبارید و گوشههای برجسته را سفید میکرد.

صدای کلاغها گوش محمدتقی را آزار میداد، صدای استاد را از پشت درهای بسته به سختی میشنید.

صحبت از کشف الکل بود و کاشف آن .....

. روزهای زیادی بود که محمدتقی سینی غذا بر سر میگذاشت و فاصلهی آشپزخانه تا مکتبخانه را یک نفس طی میکرد.

غذا را به اتاق میبرد، پشت در مینشست به بهانهی بردن ظرفها، به گفتههای استاد گوش میسپرد.

سوز سردی را که از کوههای اطراف تبریز برمیخاست، تحمل میکرد.

چون قلم و کاغذی برای نوشتن نداشت، شنیدهها را بر کاغذ ذهن مینوشت و در دل تکرار میکرد.

بقیهی روز را هم خود را به بهانهای به پشت پنجره میکشاند و مثل عقابی تیزچنگ، هرچه را که میشنید در هوا شکار میکرد و شب برای آن که آموختههایش را مشق و تمرین کرده باشد، آنها را برای مادرش تعریف میکرد.

در بازیهایش با بچهها، همیشه بر سر نقش شاه و وزیر دعوا بود.

آنقدر چانه میزد تا نقش وزیر را میگرفت.

تنها که بود، سردار سپاه میشد.

شمشیری از چوب سپیدار ساخته بود و در خیال، ارتشی از بوتههای گل سرخ را رهبری میکرد و به قلب سپاه کلاغهای سیاه حمله میکرد.

گوشش به حرفهای استاد بود که مادر صدایش زد: «تقی، آهای تقی!» سرش برگشت طرف صدا.

مادرش لب ایوان بود.

برف روی چارقدش نشسته بود.

به آرامی رفت طرفش و پرسید: «چرا آمدی ننه؟» مادر کلاهی به طرفش دراز کرد و گفت: «از سرما هلاک میشوی پسرم! بیا سرت را بپوشان.» کلاه را گرفت بر سر گذاشت.

گرمای خوبی داشت.

گوشهایش که انگار خشک شده بود، نرم شد، نرم و گرم.

برگشت پشت در.

صحبت از دیوان حافظ بود، ولی درست نمیشنید، هیاهوی کلاغها را برداشت، حالا صدای استاد را بهتر میشنید.

این طوری بهتر بود.

با خود فکر کرد: «مغز بهتر است یا کلاه؟ سری که مغز ندارد، کلاه میخواهد چه کند؟» کلاه را کنار گذاشت و گوشش را به در نزدیکتر کرد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد