ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم .
پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :
-
نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در
هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو
نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از
این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی
جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و
گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم
پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و
گفت :
- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی
می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !